فیکشن[محکومشده] p21
روی نیمکت نشسته بود و بستنیاش رو مزه مزه میکرد
_لونا،چیزی میخواستی بگی...چی بود؟
لونا با صدای دوستش سمتش برگشت و لبخند ملایمی زد
_اوم...فقط میخواستم حضوری ببینمت تا مطمئن بشم که خوبی
دختر که قانع نشده بود اخم ریزی کرد.
_مطمئن باشم دلیلت همین بوده؟
گازی از قسمت نون بستنیش زد
_مطمئن باش
دختر هومی زیر لب گفت و به خوردن بستنیش ادامه داد
دقیقهای نگذشته بود که با صدای دوستش دوباره نگاهش رو به اون داد
_ا.ت....اومم....از تهیونگ چخبر؟اذیتت که نمیکنه؟
دختر با شنیدن اسم پسر میتونست تند شدن ضربان قلبش رو حس کنه...
انقدر عاشق و دل باخته شده بود که حتی با شنیدن اسمش هم ضربان قلبش سرعت میگرفت
_نه،اذیتم نمیکنه
_هومخوبه،اگر اذیتت کرد که غلط کرده اذیتت کنه فقط به خودم بگو
دختر لبخند کمرنگی زد و بدون اینکه پاسخ بده به خوردن ادامه داد.
***
با خستگی کلید رو داخل در چرخوند و با باز شدن قفل،در رو هل داد و وارد حیاط شد.
در رو پشت سرش بست و به سمت خونه رفت
بعد از در آوردن کفش هاش وارد خونه شد و در حالی که سرش پایین بود بدون اینکه نگاهی به اطرافش بندازه راهش رو به سمت اتاقش پیش گرفت که با شنیدن صدای پدرش در نصفه راه متوقف شد.
_آخر هفته نامزدی تهیونگه،متاسفانه توام دعوتی...
قلبش برای لحظهای از کار افتاد و نفسش داخل ریه هاش حبس شد.
نمیخواست به گوش هاش اعتماد کنه...
بی حرکت ایستاده بود و نمیتونست نفس بکشه و در شوک به سر میبرد...
نمیتونست پاهاش رو تکون بده...انگار یک وزنه بسیار سنگین روی بدنش بود و پاهاش نمیتونستن تکون بخورن...
پدرش که حال دگرگون دخترش رو دید به حرف زدنش ادامه داد
_پدر تهیونگ خیلی آدم بزرگ دلیه که تورو دعوت کرده...
اگه من جاش بودم دعوتت نمیکردم که هیچ....نمیزاشتم از صد کیلومتری اون جشن رد بشی؛
مکثی کرد و بی توجه به حال و روز دخترش ادامه داد
_حواستو اونجا جمع میکنی،هرزه بازیاتو برای یک شب تموم میکنی و نزدیک هیچ پسری نمیشی...آبرومون رو از این بیشتر نبر.
دختر در حالی که میتونست درد داخل قفسه سینش رو احساس کنه بلاخره موفق شد تا نفسش رو از سینه اش خارج کنه و بتونه نفس بکشه.
لایه اشکی روی چشم های مشکی رنگ و قشنگش شکل گرفت و بدون توجه به حرف های پدرش با پاهای لرزونش به سمت اتاقش پا تند کرد و وارد اتاقش شد.
در رو پشت سرش بست و قفلش کرد...
به گوشه ای از اتاق خیره شد و بی حرکت ایستاد،دستش رو روی سینهاش گذاشت و به اشک هاش اجازه فرار داد....
دلش نمیخواست....این زندگیو نمیخواست،نمیخواست اون خبرو باور کنه اما....اون تصویری که اون روز داخل پاساژ دیده بود بهش اجازه نمیداد باور نکنه...
به در تکیه داد و در حالی که اشک هاش روی صورتش سر میخوردند اون هم سر خورد و روی زمین نشست و به در تکیه داد...
like:30
comment:۲۰۰
_لونا،چیزی میخواستی بگی...چی بود؟
لونا با صدای دوستش سمتش برگشت و لبخند ملایمی زد
_اوم...فقط میخواستم حضوری ببینمت تا مطمئن بشم که خوبی
دختر که قانع نشده بود اخم ریزی کرد.
_مطمئن باشم دلیلت همین بوده؟
گازی از قسمت نون بستنیش زد
_مطمئن باش
دختر هومی زیر لب گفت و به خوردن بستنیش ادامه داد
دقیقهای نگذشته بود که با صدای دوستش دوباره نگاهش رو به اون داد
_ا.ت....اومم....از تهیونگ چخبر؟اذیتت که نمیکنه؟
دختر با شنیدن اسم پسر میتونست تند شدن ضربان قلبش رو حس کنه...
انقدر عاشق و دل باخته شده بود که حتی با شنیدن اسمش هم ضربان قلبش سرعت میگرفت
_نه،اذیتم نمیکنه
_هومخوبه،اگر اذیتت کرد که غلط کرده اذیتت کنه فقط به خودم بگو
دختر لبخند کمرنگی زد و بدون اینکه پاسخ بده به خوردن ادامه داد.
***
با خستگی کلید رو داخل در چرخوند و با باز شدن قفل،در رو هل داد و وارد حیاط شد.
در رو پشت سرش بست و به سمت خونه رفت
بعد از در آوردن کفش هاش وارد خونه شد و در حالی که سرش پایین بود بدون اینکه نگاهی به اطرافش بندازه راهش رو به سمت اتاقش پیش گرفت که با شنیدن صدای پدرش در نصفه راه متوقف شد.
_آخر هفته نامزدی تهیونگه،متاسفانه توام دعوتی...
قلبش برای لحظهای از کار افتاد و نفسش داخل ریه هاش حبس شد.
نمیخواست به گوش هاش اعتماد کنه...
بی حرکت ایستاده بود و نمیتونست نفس بکشه و در شوک به سر میبرد...
نمیتونست پاهاش رو تکون بده...انگار یک وزنه بسیار سنگین روی بدنش بود و پاهاش نمیتونستن تکون بخورن...
پدرش که حال دگرگون دخترش رو دید به حرف زدنش ادامه داد
_پدر تهیونگ خیلی آدم بزرگ دلیه که تورو دعوت کرده...
اگه من جاش بودم دعوتت نمیکردم که هیچ....نمیزاشتم از صد کیلومتری اون جشن رد بشی؛
مکثی کرد و بی توجه به حال و روز دخترش ادامه داد
_حواستو اونجا جمع میکنی،هرزه بازیاتو برای یک شب تموم میکنی و نزدیک هیچ پسری نمیشی...آبرومون رو از این بیشتر نبر.
دختر در حالی که میتونست درد داخل قفسه سینش رو احساس کنه بلاخره موفق شد تا نفسش رو از سینه اش خارج کنه و بتونه نفس بکشه.
لایه اشکی روی چشم های مشکی رنگ و قشنگش شکل گرفت و بدون توجه به حرف های پدرش با پاهای لرزونش به سمت اتاقش پا تند کرد و وارد اتاقش شد.
در رو پشت سرش بست و قفلش کرد...
به گوشه ای از اتاق خیره شد و بی حرکت ایستاد،دستش رو روی سینهاش گذاشت و به اشک هاش اجازه فرار داد....
دلش نمیخواست....این زندگیو نمیخواست،نمیخواست اون خبرو باور کنه اما....اون تصویری که اون روز داخل پاساژ دیده بود بهش اجازه نمیداد باور نکنه...
به در تکیه داد و در حالی که اشک هاش روی صورتش سر میخوردند اون هم سر خورد و روی زمین نشست و به در تکیه داد...
like:30
comment:۲۰۰
۷.۸k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.